صدا زدن سوت زدن، در آوردن صدای ممتد خالی از حروف هجا از میان دو لب یا از آلت مخصوص، سوت کشیدن، شپلیدن، شخلیدن، شخولیدن برای مثال اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب / نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است (منوچهری - ۹)
صدا زدن سوت زدن، در آوردن صدای ممتد خالی از حروف هجا از میان دو لب یا از آلت مخصوص، سوت کِشیدَن، شِپلیدَن، شَخلیدَن، شَخولیدَن برای مِثال اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب / نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است (منوچهری - ۹)
متعجب شدن. بشگفت درآمدن. مات شدن از فرط تعجب. حیران شدن از نهایت شگفتی. متحیر شدن. مدهوش شدن: تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی زاهری خیره شد و غالیه و عنبرخوار. عمارۀ مروزی. چو ارجاسب دید آن چنان خیره شد که روز سپیدش همی تیره شد. فردوسی. هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود گوید اینصورت و این طلعت شاهانه نگر. فرخی. خاطرت رنگ نگیرد نه سرت خیره شود گر بگیرد دل هشیار تو ازگیتی پند. ناصرخسرو. ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. و مسترشد از سرای خلافت بیرون آمد... و عید اضحی نماز کرد و خطبه کرد و جهان را چشم و دل خیره شد از فّر نبوت و شکوه و هیبت او. (مجمل التواریخ و القصص). افسون بخواند تا در باز شد... و مردمان خیره شدند که آن عادت نبود. (مجمل التواریخ والقصص). در ایشان خیره شد هر کس که می تاخت که خسرو را ز شیرین بازنشناخت. نظامی. در میان فتنه و شور افکنم کاهنان خیره شوند اندر فنم. مولوی. حقایق شناسی بر این خیره شد سر وقت صافی بر او تیره شد. سعدی. باران چون ستاره ام از دیده ها بریخت رویی که صبح خیره شود در صباحتش. سعدی. ، تاریک شدن. تیره شدن، گستاخ شدن. دلیر و رند شدن. بی شرم شدن. متمرد شدن. خودسر شدن، بدخواه شدن. - خیره شدن بصر، خیره شدن چشم. کاستی گرفتن قدرت دید چشم. کنایه از دقیق شدن و توجه عمیق بچیزی کردن: به آفتاب نماند مگر بیک معنی که در تأمل او خیره میشود ابصار. سعدی. نشان پیکر خوبت نمی توانم داد که در تأمل او خیره میشودبصرم. سعدی (خواتیم). - خیره شدن چشم، دقیق شدن بچیزی بحدی که قدرت دید خود را از دست دهد و متحیر و پریشان شود یا بر اثر تاریکی موضع چشم قدرت دید خود را از دست دهد و پریشان دید شود. تمرکز نیروی دید روی چیزی همراه تحیر: چنین بود تا آسمان تیره گشت همی چشم جنگاوران خیره گشت. فردوسی. روزی شدم برز بنظاره دو چشم من خیره شد از عجائب الوان که بنگرید. بشار مرغزی. از بر و ساعداو چشم همی خیره شود چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر. فرخی. و چندانی جواهر بر دیوار شهرستان زرین بکار بردند که چشم از دیدار و شعاع آن خیره میشد. (مجمل التواریخ والقصص). و هرون را خبر داد تا بنظاره آمد بمیدان و چشمش خیره شد از آن حال. (مجمل التواریخ والقصص). و چون روز عالم افروز تیره گردد چشم آفتاب از ظلام خیره شود. (سندبادنامه). یکی گنج پوشیده دادش نشان کزو خیره شد چشم گوهرکشان. نظامی. - ، برق زدن چشم. (زمخشری). - خیره شدن چشم از گرمایا سرما، نابینا شدن آن از شدت گرما یا سرما. - خیره شدن و خیره گشتن دیده، خیره شدن چشم. خیره شدن بصر. بر اثر دقت در چیزی یا اثر تیرگی مکان چشم پریشان شود و قدرت تشخیص خود را از دست دهد. کنایه از دقیق شدن و توجه عمیق بچیزی کردن: بپوشید و روی زمین تیره گشت همان دیده از تیرگی خیره گشت. فردوسی. - ، متحیر شدن: ز رنگ و بوی همی خیره گشت دیده و مغز ز بس طویلۀ یاقوت و بیضۀ عنبر. عنصری. - خیره شدن دندان، کند شدن دندان. خرس. (یادداشت مؤلف)
متعجب شدن. بشگفت درآمدن. مات شدن از فرط تعجب. حیران شدن از نهایت شگفتی. متحیر شدن. مدهوش شدن: تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی زاهری خیره شد و غالیه و عنبرخوار. عمارۀ مروزی. چو ارجاسب دید آن چنان خیره شد که روز سپیدش همی تیره شد. فردوسی. هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود گوید اینصورت و این طلعت شاهانه نگر. فرخی. خاطرت رنگ نگیرد نه سرت خیره شود گر بگیرد دل هشیار تو ازگیتی پند. ناصرخسرو. ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. و مسترشد از سرای خلافت بیرون آمد... و عید اضحی نماز کرد و خطبه کرد و جهان را چشم و دل خیره شد از فّر نبوت و شکوه و هیبت او. (مجمل التواریخ و القصص). افسون بخواند تا در باز شد... و مردمان خیره شدند که آن عادت نبود. (مجمل التواریخ والقصص). در ایشان خیره شد هر کس که می تاخت که خسرو را ز شیرین بازنشناخت. نظامی. در میان فتنه و شور افکنم کاهنان خیره شوند اندر فنم. مولوی. حقایق شناسی بر این خیره شد سر وقت صافی بر او تیره شد. سعدی. باران چون ستاره ام از دیده ها بریخت رویی که صبح خیره شود در صباحتش. سعدی. ، تاریک شدن. تیره شدن، گستاخ شدن. دلیر و رند شدن. بی شرم شدن. متمرد شدن. خودسر شدن، بدخواه شدن. - خیره شدن بصر، خیره شدن چشم. کاستی گرفتن قدرت دید چشم. کنایه از دقیق شدن و توجه عمیق بچیزی کردن: به آفتاب نماند مگر بیک معنی که در تأمل او خیره میشود ابصار. سعدی. نشان پیکر خوبت نمی توانم داد که در تأمل او خیره میشودبصرم. سعدی (خواتیم). - خیره شدن چشم، دقیق شدن بچیزی بحدی که قدرت دید خود را از دست دهد و متحیر و پریشان شود یا بر اثر تاریکی موضع چشم قدرت دید خود را از دست دهد و پریشان دید شود. تمرکز نیروی دید روی چیزی همراه تحیر: چنین بود تا آسمان تیره گشت همی چشم جنگاوران خیره گشت. فردوسی. روزی شدم برز بنظاره دو چشم من خیره شد از عجائب الوان که بنگرید. بشار مرغزی. از بر و ساعداو چشم همی خیره شود چشم بد دور کناد ایزد از آن بازو و بر. فرخی. و چندانی جواهر بر دیوار شهرستان زرین بکار بردند که چشم از دیدار و شعاع آن خیره میشد. (مجمل التواریخ والقصص). و هرون را خبر داد تا بنظاره آمد بمیدان و چشمش خیره شد از آن حال. (مجمل التواریخ والقصص). و چون روز عالم افروز تیره گردد چشم آفتاب از ظلام خیره شود. (سندبادنامه). یکی گنج پوشیده دادش نشان کزو خیره شد چشم گوهرکشان. نظامی. - ، برق زدن چشم. (زمخشری). - خیره شدن چشم از گرمایا سرما، نابینا شدن آن از شدت گرما یا سرما. - خیره شدن و خیره گشتن دیده، خیره شدن چشم. خیره شدن بصر. بر اثر دقت در چیزی یا اثر تیرگی مکان چشم پریشان شود و قدرت تشخیص خود را از دست دهد. کنایه از دقیق شدن و توجه عمیق بچیزی کردن: بپوشید و روی زمین تیره گشت همان دیده از تیرگی خیره گشت. فردوسی. - ، متحیر شدن: ز رنگ و بوی همی خیره گشت دیده و مغز ز بس طویلۀ یاقوت و بیضۀ عنبر. عنصری. - خیره شدن دندان، کند شدن دندان. خرس. (یادداشت مؤلف)
بدبخت شدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، ذلیل و بی ارج و ناچیز شدن: بی اندازه زیشان گرفتار شد سترگی و نابخردی خوار شد. فردوسی. هنر خوار شد جادویی ارجمند نهان راستی آشکارا گزند. فردوسی. گشادن در گنج را گاه دید درم خوار شد چون پسر شاه دید. فردوسی. تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی غالیه تیره شد و زاهری عنبر خوار. عماره. تقویم بفرغانه چنان خوار شد امسال... قریعالدهر. زیرا که شودخوار سوی دهقان شاخی که بر او بر ثمر نباشد. ناصرخسرو. دل شاه در دیدار آن زن مانده بود چنانکه پادشاهی و لشکر بر چشم او خوار شد. (اسکندرنامه نسخۀ خطی). چون مزاج آدمی گل خوار شد زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد. مولوی. ، منقاد و نرم و رام شدن. (یادداشت مؤلف). - خوار شدن شتر، رام شدن او. (یادداشت مؤلف). ، مرتب شدن مو. از پیچ واشدن. براحتی شانه خور شدن مو. (یادداشت مؤلف)
بدبخت شدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، ذلیل و بی ارج و ناچیز شدن: بی اندازه زیشان گرفتار شد سترگی و نابخردی خوار شد. فردوسی. هنر خوار شد جادویی ارجمند نهان راستی آشکارا گزند. فردوسی. گشادن در گنج را گاه دید درم خوار شد چون پسر شاه دید. فردوسی. تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی غالیه تیره شد و زاهری عنبر خوار. عماره. تقویم بفرغانه چنان خوار شد امسال... قریعالدهر. زیرا که شودخوار سوی دهقان شاخی که بر او بر ثمر نباشد. ناصرخسرو. دل شاه در دیدار آن زن مانده بود چنانکه پادشاهی و لشکر بر چشم او خوار شد. (اسکندرنامه نسخۀ خطی). چون مزاج آدمی گِل خوار شد زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد. مولوی. ، منقاد و نرم و رام شدن. (یادداشت مؤلف). - خوار شدن شتر، رام شدن او. (یادداشت مؤلف). ، مرتب شدن مو. از پیچ واشدن. براحتی شانه خور شدن مو. (یادداشت مؤلف)
گردان شدن. آباد و معمور شدن: زمینهای بایر دایر شد، بزیر کشت درآمد. کشت و برز در آن شد، به راه افتادن. از نو براه افتادن. گردش از سر گرفتن. بگردش افتادن. بقرار سابق بازرفتن پس از دیری رکود: مهمانخانه دایر شده است، بازست و کار میکند و تعطیل نیست، تأسیس شدن. ایجادشدن: مدرسه و پاسگاهی در آن دایر شده است، تأسیس شده است. ایجاد شده است، رواج یافتن. رائج شدن، متعلق و بازبسته شدن: امر دایرشده است بگفتن و نگفتن، بدین دو بازبسته شده است
گردان شدن. آباد و معمور شدن: زمینهای بایر دایر شد، بزیر کشت درآمد. کشت و برز در آن شد، به راه افتادن. از نو براه افتادن. گردش از سر گرفتن. بگردش افتادن. بقرار سابق بازرفتن پس از دیری رکود: مهمانخانه دایر شده است، بازست و کار میکند و تعطیل نیست، تأسیس شدن. ایجادشدن: مدرسه و پاسگاهی در آن دایر شده است، تأسیس شده است. ایجاد شده است، رواج یافتن. رائج شدن، متعلق و بازبسته شدن: امر دایرشده است بگفتن و نگفتن، بدین دو بازبسته شده است
دلاور شدن. دلیر گشتن. شجاع شدن. استیساد. اقدام. بأس. بساله. بطاله. بطوله. تجرؤ. شجاعه. (دهار). نجده. نهاک. نهاکه. (تاج المصادر بیهقی) : دو سالار محتشم را با لشکرهای گران بزدند و بسیار نعمت یافتند و دلیر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 558) ، جری شدن. بی پروا شدن. گستاخ گشتن. جسور شدن. اجتراء. (تاج المصادر بیهقی). تجاسر. (از منتهی الارب). جراءه. جراءه. (دهار). جساره. شطاره: نگه کرد کارش دبیر بزرگ بدانست کو شد دلیر و سترگ. فردوسی. بدست کسان چون توان گشت شیر نباید ترا پیش اوشد دلیر. اسدی. نه چندان نرمی کن که بر تو دلیر شوند و نه چندان درشتی که از تو سیر گردند. (گلستان سعدی). با بزرگ و کوچک مزاح نباید کرد، که بزرگ کینه ور گردد و کوچک دلیر شود. (منسوب به ارسطو از تاریخ گزیده) ، چیره شدن: بر آفاق شد گاو گردون دلیر بر آمد ستاره چو دندان شیر. نظامی (از آنندراج)
دلاور شدن. دلیر گشتن. شجاع شدن. استیساد. اقدام. بأس. بساله. بطاله. بطوله. تجرؤ. شجاعه. (دهار). نجده. نهاک. نهاکه. (تاج المصادر بیهقی) : دو سالار محتشم را با لشکرهای گران بزدند و بسیار نعمت یافتند و دلیر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 558) ، جری شدن. بی پروا شدن. گستاخ گشتن. جسور شدن. اجتراء. (تاج المصادر بیهقی). تجاسر. (از منتهی الارب). جراءه. جراءه. (دهار). جساره. شطاره: نگه کرد کارش دبیر بزرگ بدانست کو شد دلیر و سترگ. فردوسی. بدست کسان چون توان گشت شیر نباید ترا پیش اوشد دلیر. اسدی. نه چندان نرمی کن که بر تو دلیر شوند و نه چندان درشتی که از تو سیر گردند. (گلستان سعدی). با بزرگ و کوچک مزاح نباید کرد، که بزرگ کینه ور گردد و کوچک دلیر شود. (منسوب به ارسطو از تاریخ گزیده) ، چیره شدن: بر آفاق شد گاو گردون دلیر بر آمد ستاره چو دندان شیر. نظامی (از آنندراج)
شخولیدن. سوت زدن. سوت کشیدن. مکاء: چون صفیری بزند کبک دری در هزمان بزند لقلق بر کنگره بر ناقوسی. منوچهری. اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب نه مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست. منوچهری. گر شیرخواره لالۀ سرخست پس چرا چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر. منوچهری. چون صفیرش زنی کژت نگرد اسب کو را نظر بر آبخوریست. خاقانی. بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی. حافظ. ترا ز کنگرۀ عرش می زنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست. حافظ. رجوع به صفیر شود
شخولیدن. سوت زدن. سوت کشیدن. مکاء: چون صفیری بزند کبک دری در هزمان بزند لقلق بر کنگره بر ناقوسی. منوچهری. اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب نه مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست. منوچهری. گر شیرخواره لالۀ سرخست پس چرا چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر. منوچهری. چون صفیرش زنی کژت نگرد اسب کو را نظر بر آبخوریست. خاقانی. بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی. حافظ. ترا ز کنگرۀ عرش می زنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست. حافظ. رجوع به صفیر شود
ذلیل شدن، به ذلت افتادن، پست شدن، حقیر شدن، احساس حقارت کردن، زبون گشتن متضاد: عزیز گشتن، عزیزشدن، بی ارزش شدن، بی قدر شدن، بی اهمیت شدن متضاد: مهم شدن
ذلیل شدن، به ذلت افتادن، پست شدن، حقیر شدن، احساس حقارت کردن، زبون گشتن متضاد: عزیز گشتن، عزیزشدن، بی ارزش شدن، بی قدر شدن، بی اهمیت شدن متضاد: مهم شدن